قسمت 10 نان لواش

خنده ی بلند مرد به تمام تنم لرزه انداخت. خود به خود تمام حرکات مرد برام منزجر کننده شده بود...پوشه آبی رو از جلوم برداشت و همون طور که سرسری نگاهی به ورقاتش مینداخت گفت:
- این پرونده کمک خیلی زیادی به پلیسای زحمت کشمون می کنه...هرچند که ممکنه از زیادی شسته رفته بودن این پرونده یکم رودل کنن...اما بهشون ثابت میشه که بمب گذاری کار کی بوده و چه هدفی داشته...
پوشه رو طرف کیوان گرفت و با سر اشاره کرد که بذارتش سر جاش. دستاشو بهم کوبید و گفت:
- حالا انتخاب با توئه...یا با ما همکاری می کنی...یا نامزدتو پای چوبه ی دار می بینی...آخه تا اونجایی که من اطلاع دارم خانواده ی مقتولین به هیچ وجه راضی نمی شن...یعنی ما جوری ساپورتشون می کنیم که راضی نشن.
شوک زده بودم...کارشون خیلی تر و تمیز بود...نمی دونستم که کار درست چیه؟؟؟ شاید بلوف میزدن وگرنه من براشون چه ارزشی داشتم که بخوان واسه داشتنم همچین نقشه ی بی عیب و نقصی رو بکشن؟؟ اما اونا از من چه اطلاعاتی داشتن که دقیقا دست روی نقطه ضعفم گذاشتن؟؟؟...اونقدر گنگ بودم که حتی به خود مهران هم مشکوک بودم...به همه ی دنیا مشکوک بودم...به تک تک دوستام...یه کسرا...به طاها...به مامان و بابا...امروز مهران از هک می گفت...از کجا فهمیده بود؟؟ چرا اونقدر درهم بود؟؟ چرا سرم داد زد؟؟؟ چرا... سوالات سلسله واری که توی ذهنم بود رو متوقف کردم و پرسیدم:
- شما می خواید من چه کار کنم؟؟؟
مرد که از اول تا الان یه جا بند نبود دوباره پشت میزش نشست :
- عجله نکن خانم کوچولواینو موقعی بهت می گم که کاملا تصمیمت رو گرفته باشی. حالا هم می تونی بری...تا دو روز مهلت داری که تصمیم بگیری...یا همکاری با ما....یا از دست دادن نامزدت.
از رو صندلی بلند شدم و به سمت در رفتم که صداشو شنیدم:
- بهتره کار احمقانه به سرت نزنه...اونوقت مثل الان خوش اخلاق نیستم...
از اتاق خارج شدم...کیوان دری رو که قفل کرده بود برام باز کرد و گوشیمو بهم برگردوند....
با هر زحمتی بود خودمو به دانشگاه رسوندم...باید با یکی حرف می زدم و توی اون موقعیت تینا رو به همه ترجیح دادم....طبق محاسبه ای که کردم تینا باید تا ده دقیقه دیگه سر کلاس می بود....توی محوطه منتظر موندم تا کلاس تموم شه....راس ساعت کلاس تموم شد و بچه ها یکی یکی از کلاس خارج شدن....اما خبری از تینا نبود....از آخرین دختری که خارج شد پرسیدم تینا کجاست؟ و اون جواب داد که امروز دانشگاه نیومده....مغموم تر از قبل توی محوطه ی دانشگاه نشستم....فکرای زیادی از سرم راه عبور و مرور پیدا کرده بودن....من به هیچ وجه نمی خواستم به اون عوضی ها باج بدم...اصلا واسه چی باید بهشون باج می دادم؟؟؟؟ که مهران رو نندازن زندان؟؟؟....که بالای دار نکشوننش؟؟؟ خب این وسط قانون چی میشد؟؟؟ مطمئنا قانون اینقدر الکی حرفشونو باور نمی کرد....من همیشه تو فیلما دیده بودم که سر بی گناه پای دار میره ولی بالای دار نمی ره...مهران منم بی گناه بود...پس...اما اگه رفت چی؟؟ اگه بالای دار رفت چی؟؟ ولی من به پلیس می گم...باید بگم...نمی تونم دست روی دست بذارم تا مهران رو بالای دار بکشونن... آخه اون گفت کاراحمقانه نکن...مطمئنا منظورش از کا احمقانه همین بوده که بری پیش پلیس....اصلا منظورش هر چی بوده...من می رم پیش پلیس...اونا حرف منو باور می کنن...باید باور کنن...سوییچو برداشتم و رفتم سمت ماشین...تصمیمو گرفته بودم...باید به پلیس می گفتم...باید جاشون رو لو می دادم...
حرکت کردم و به اولین کلانتری که رسیدم نگه داشتم...با سختی جای پارک گیر آوردم و وارد کلانتری شدم...
*************************
آروم باشید خانم...منکه هیچی نفهمیدم...
یه لیوان آب ریخت و به سمتم گرفت:
- اینو بخورید...آروم تر که شدید از اول برام بگید...
- من آرومم...
- می دونم...اینو بخورید. باعث میشه راحت تر بتونید ذهنتون رو جمع کنید.
لیوان آب رو از دستش گرفتم و نصفشو سر کشیدم...داشتم تو دلم از خودم می خندیدم که چه طوری اونقدر در هم و بر هم ماجرا رو واسه این سرگرد محترم و صبور توضیح دادم. همونطور که سرگرد گفته بود...با خوردن آب کمی سکوتی که در اتاق ایجاد شده بود تونستم آروم تر بشم و ذهنم و جمع کنم....سرگرد هم پشت میزش داشت پرونده ها ی روی میزش رو نگاه می کرد...چند دقیقه که گذشت...سر بلند کرد:
- خب من سراپاگوشم....از اول تعریف کن ببینم چی شده...این باندی که می گی چی هست؟؟ چی ازت می خواستن؟؟؟ چه تهدیدی کردن؟
- ببینید جناب سرگرد نامزد من...یعنی شوهرم می گفت که ناخواسته وارد باندی شده که همه نوع قاچاقی می کنن.
- مثلا قاچاق چی؟
- مثلا مواد مخدر...اسلحه...یا حتی....یا حتی اعضا بدن....
سرگرد جدی شد و از پشت میزش بلند شد و به سمت من اومد...روی مبل روبخ روی من نشست:
- اونوقت شوهر شما چه کارایی براشون انجام میده و به چه مدت؟
- ن...نمی دونم...خودش می گفت سه ماهه...شوهر من مکانیکه...تو کارشم خیلی قابله...خو...خودش می گفت که براشون ماشیناشون رو تعمیر می کنه یا دربعضی مواقع جاساز براشون تعبیه می کنه....
- شوهر شما چه طوربا این باند آشنا شد؟
- مثل اینکه سه ماه پیش شوهرم با یه ماشین گرون قیمت تصادف میکنه...که به ظاهر مقصر هم شوهر من بوده....خسارتی که واسه مهران می بُرن یه چیزی حدود 30 میلیون میشه...
- مهران شوهرتونه؟
- بله
- خیلی خب بقیش...
- اونم که پول نداشته از شانسش بیمه هم نداشته...همینجور که تو چه کنم مونده بوده یهو صاحب ماشین بهش یه پیشنهاد میده...که ظاهرا خلافی هم در کار نبوده...من دقیق نمی دونم چه قراری...ولی مهران قبول کرده بود می گفت که اولش فقط ماشیناشون رو تعمیر می کرده...بعد رفته رفته ازش خواستن که جاساز براشون بذاره...
- مگه شما نگفتید که شوهرتون مکانیکن...خب چرا خودشون تعمیر نکردن...
- نمی دونم...راستش این سوال رو ازش نپرسیدم....
- خب...
- مهران میگفت...یه مدت بعد هم فهمیده تصادف صحنه سازی بوده و از عمد باهاش تصادف کردن....اون هم طوری حرفه ای که مقصر مهران شناخته بشه...اون میگه...از این باند هر کاری بر میاد...میگه برای هیچ کاری از هیچ کسی نمی ترسه...
صدام می لرزید...دست بردم و نصفه ی دیگه آبمو سر کشیدم...
- ماجرای تهدید چی بود؟
تموم اتفاقای اون مدت رو براش تعریف کردم... از اون نامه ای که دم در خونه اومد و من فکر می کردم از طرف داداش زهره باشه، گفتم... از اینکه مهران صبح چه برخوردی باهام داشت و بعدش پشت چراغ قرمز....از اینکه اونجا چیا بهم گفتن...از اون پرونده بمب گزاری...از کیوان و اون دکتر بد قیافه...از آدرس اون مطب کذایی...همه چی رو گفتم...لرزیدم و گفتم...ترسیدم و گفتم....


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: داســـــتان نــان لــواش ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 1 فروردين 1394برچسب:نان لواش,مافیا,قاچاق,اسلحه,جنایت, | 1:9 | نویسنده : راحیل (M.S.T) |
.: Weblog Themes By Theme98.com :.

  • قالب وبلاگ
  • اس ام اس
  • گالری عکس